آفتاب دوباره از نيمة آسمان گذشته و سايهها دوباره قد كشيدهاند. بعدازظهر تابستان با صداي جيرجيركها و بال زنبورها ميآيد و با صداي پيچيدن باد ميان گيسوان درختان، جاودان ميشود. اينجا، كنار اين جوي، خلوت خود را با سنجاقكهاي رقصان بر سطح آب قسمت ميكنم. ذهنم را به صداي جاري آب ميسپرم و به خلسه ميروم. درست مانند مارمولكها، همان ساكنان همرنگ خاك كه براي يافتنشان در وسعت كوه بايد دقيق ببيني و عميق بنگري.
سكون حاكم بر كوه گاه با حركت جانوري آشفته مي شود و گاه با وزش نسيمي. برگهاي درختان گردو رقصان با صداي باد، با هر وزش بي وزني را تجربه ميكنند و سايه هايشان بر صورتم چون موجي به ساحل رسيده آرام ميگيرد. من، پاهايم غوطه ور در آب و خود غوطهور در سكوت حكمفرما. نواي روحنواز آب و همنوازي باد، دستافشاني برگها و پايكوبي علفها، آواز عاشقانه بلبلان به همراه جيرجيركهاي عاشق آوازه خوان همه و همه جزئي از سكوت اينجايند و من بي آنكه خود بدانم در مراقبهاي طولاني...
چشم كه مي گشايم آفتاب به نوك كوه رسيده و تنها ردي قرمز در مسيرش باقي گذارده. سايهها هم فرار كردهاند. در حالي به خانه بر مي گردم كه امروز را مرور ميكنم و فردا را تجسم.
چندي بعد كه سياهي آسمان بر سبزي زمين چيره شود، ستاره ها يكي يكي سر برون خواهند آورد و صورتهاي هميشگي را خواهند ساخت و من مثل هر شب گاه به دنبال خرسهاي كوچك و بزرگ خواهم گشت و گاه در پي خوشه پروين. همچنان كه در اين آسمان دقيق ميشوم، پي به ژرفايش ميبرم. خردي خود را در مييابم و وحشتي عميق را تجربه مي كنم. تجربهاي كه هر شب نو به نو ميشود.
اكنون پس از اين همه سال، وقتي شبانگاهان در زير سقف آسمان سر بر بالين مينهم تا به دور از هياهوي شهر دمي بياسايم و ستارگان گمشده در شهر شلوغ را دوباره بيابم، چه مييابم؟! عظمت گيتي و حقارت انسان خاكي.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر